در هوایت کشتی دل سوی دریا می کنم
در دلِ امواج عشقت فکر فردا می کنم
بی تو این دنیا سراسر رنگ اندوه و غم است
در غمت جان را فدایت بی محابا می کنم
از غمت هر شب به خلوت های تارم می روم
اشک حسرت از غمت در دیده پیدا می کنم
هر نفس در آتش هجر تو میسوزد دلم
آرزو را در دل شب، شمعِ رؤیا می کنم
بس که ماندم منتظر تا بشنوم آوای تو
از تو پیغامی نیامد با چه سودا می کنم
کاش بودی تا ببیینی حال این دیوانه را
عشق را با اشک چشمانم تماشا می کنم
باز هم در سینه ام آتش زدی امّا هنوز
در هوای خاطراتت دل شکیبا می کنم
دل ز هجران تو بی تاب است، امّا همچنان
درد خود را در سکوتِ دل، مداوا می کنم
اشک می بارم ولی لبخند بر لب می نهم
داغ عشق تو به دل، دارم مدارا می کنم
گرچه این دنیا مرا هر روز زجرم میدهد
من تو را در هر نفس با عشق پیدا می کنم
چون پرستویی که جان بر کف نهد در آسمان
راه خود را بر فراز درد و غم وا می کنم
گر چه راهت دور، صدها فاصله چون کوهِ غم
راه قلبم را به سوی تو محیّا می کنم
غیر یادت هر چه باشد از دلم بیرون کنم
خانه ای از مهر تو در قلب، بر پا می کنم
لحظه ی آخر اگر نامی به لبهایم رَسد
موقیهٔ مرگ هم برایت شعر نجوا میکنم