زمانی یار و غم خوارم تو بودی
قرار قلب بیمارم تو بودی
زمانی منتظر بودی به راهم
تمامِ آرزویَت بود نگاهم
بریدم از همه، دل بر تو بستم
به عشقت از همه دنیا گسستم
شدی آرامش روح روانم
شدی عشقم، شدی آرام جانم
چنان عشقت درون سینه جا کرد
مرا بیگانه با هر آشنا کرد
بگو تا کی میان این شب تار
روم دنبالِ شوقِ عطرِ دیدار؟
تو گفتی تا نفس دارم بمانم
ولی رفتی چرا؟ آرام جانم
تو بودی آنکه جانم را رها کرد
غزل های دلم را بی صدا کرد
بگو با بی وفایی تا کجاها
شدم تنهاترین تنهای تنها
شکستی قلبی از جنس بلورم
گرفتی از نگاهم نور و شورم
چه آسان عهد یاری را شکستی
شکستی عهد و پیمانی که بستی
چه باشد عاقبت این بی وفایی
به جز حسرت، و یا شام جدایی