سکوت دل

دلِ من بی تو عزیزم تک و تنها مانده
عشقِ تو پر زده از قلبم و غم‌ها مانده

تو که می‌رفتی و از یاد بَری عشقِ مرا
پس چرا درد و غمت در دلِ من جا مانده

تو بیا خاطرِ تلخت زِ دلم بیرون کن
تا ببینی که دلم در غمِ خود وامانده

من کجا، درد و غمِ عشق کجا، ای جانم
آتشی از غمِ عشقت برپا مانده

هر کجا می‌نگرم از تو نشان می‌بینم
چه نشانی که زِ پا تا به سرم سوزانده

در دلت هیچ نمانده زِ محبت اثری
عشقِ تو در دل و جان، مثالِ رؤیا مانده

بس که گفتم به دلم: آه، مَکش ناله، مکن
دل به تنگ آمد و قلبم به تمنّا مانده

به سر آید غمِ امروز، رسد روزِ دگر
چه کنم با غمِ فردا؟ غمِ فردا مانده

رفته‌ای از برِ من، از دل و جانم نروی
پس چرا در دلِ من این همه سودا مانده؟
صفحه اصلی


نظر خود را بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *