شعر زخمی

این دل دیوانهٔ من بازم که بی‌قرار شده
گل‌های خنده مرده و مثال شوره‌زار شده

نگار بی‌وفای من بی‌خبر از حال دلم
چو غنچه‌های اطلسی زینت نوبهار شده

مثل ستارهٔ سهیل دور شده از دیار دل
بهار سرزمین دل، دشت خلنگ و خار شده

من به هوای دیدنش دیده به هم نمی‌زنم
یار جفا پیشهٔ من به دیده‌ام غبار شده

به خلوت حصار ما کسی سرک نمی‌کشد
شهر دلم خموشه و سکوت سایه‌دار شده

هر چه خمیده قدّ من از غم هجران رخَش
او به جمال و جلوه‌ای شهرهٔ روزگار شده

عهد و وفا شکسته و دل ز غمش به خون نشست
یار دگر غریبه و خاطر من نزار شده

هر چه غزل سروده‌ام قصهٔ درد عشق او
نکته به نکته شعر من زخمی روزگار شده

حرف نمی‌زنم دگر دل به خدا سپرده‌ام
آخر قصه سهم من یه بغض بی‌شعار شده

هر چه که وعده داده بود سایه به سایه چون سراب
شوق حضور یار من، قصه‌ای از غبار شده

اشک ز چهره می‌چکد، بغضِ گلو نمی‌رود
یاد شبایِ عاشقی حسرت بی‌شمار شده

رفتی و بی تو خسته‌ام سایه مرگ بر سرم
دل زده از خیال تو، خسته و بی‌قرار شده

باز بیا که با تو من، از غم و درد رها شوم
عشق تو تا ابد مرا سایه افتخار شده

دل به اشاره می‌رود سوی در خانهٔ یار
یار کجا روی؟ دلم غنچه لال زار شده

خانهٔ این قلب مرا چو مرده است، صاحبی
قلب حزین خسته‌ام، چو اسب بی‌سوار شده

خسته دلم، خسته تنم، خسته از این ملال و درد
مانده به دست سرنوشت، بسته به روزگار شده

زندگی‌ام بدون او، همچو شبی سیاه و سرد
خانه‌ای خالی از صفا، مثل شب مزار شده

رفته و خاطرات او، مانده به جان خسته‌ام
چون نفسم به جان خود مثل طناب دار شده
صفحه اصلی


نظر خود را بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *