بیا جانا! دلِ ما جان، بگیرد
فروغِ دیده از جانان، بگیرد
بیا ای آفتابِ صبحِ امّید
جهان از پرتوَت، تابان، بگیرد
چو بادْ از عطرِ گیسویِ تو سرمست
فضا، بویِ خوشِ گلدان، بگیرد
مرا چون، لاله ای در کوهساران
سحر از اشکِ تو باران، بگیرد
اگر چه قامتم، خم، گشته از غم
به یاد تو دلم طوفان، بگیرد
بیا شاید که با عطرِ حضورت
گلِ امّید، در بُستان، بگیرد
بیا ای دلبرِ افسانه پرداز
که دل، را قصّه ات، پایان، بگیرد
بیا بگذر ز اندوه جدایی
که دل، با تو رمق، چندان بگیرد
بیا دل، طاقتِ هجران ندارد
ز رخسارم، غمِ هجران، بگیرد
کسی اینجا خبر از تو ندارد
سراغت، از مَهِ تابانْ بگیرد
دو چشمانم، هوای گریه دارد
بیا تا قلبِ من سامان، بگیرد