روح و جانم، خسته کردی روزگار
روزگارم گشته چون شبهای تار
می روم تا قلب خود را خون کنم
دیدهٔ گریان خود جیحون کنم
می روم آتش زنم بر جان خویش
هم بسوزانم دل و ایمان خویش
می روم ویران بسازم خانه را
برکَنَم از دل غمِ بیگانه را
دل بُریده، می روم از پیش یار
غصه ها دارم از اینجا بیشمار
کارِ دل با گریه و با غم گذشت
روزگارم با غم و ماتم گذشت
می روم تا که کُنم ترکِ دیار
یادی از مریم نماند یادگار