چرا دنیای من تاریک و سرده؟
چرا قلبم اسیر رنج و درده؟
چرا هرچه بلا هست، رو سر من؟
چرا غصّه شده همسفر من؟
چرا آخر؟ چرا آشفتهحالم؟
نمیدانم چرا رو به زوالم
با این قلب شکسته، رنج بسیار
سیاه روزگارم چون شب تار
دلم تنگ است و دردم بی نهایت
نگاهم مانده در عمق شکایت
لبم خاموش و قلبم در فغان است
تمام عمر من رنگ خزان است
امیدی تازه میخواهم به جانم
به دست خود بسازم آسمانم
مگر یاری رساند آسمانم
نشانم شور تازه در جهانم
صدای کائنات آید به گوشم
که برمیدارد این غمها ز دوشم
اگرچه شاخههایم خشک و خسته
هنوزم ریشه در خاکم نشسته