می تپد در سینه ام شوری نهان
شعله ور سازد دلم را هر زمان
با نگاهت شعر نو جاری شود
دفترم با اشک گل کاری شود
در فراعت باغ دل پژمرده است
روح سرگردان من افسرده است
قلب من آکنده از غم ها شده
کوه غم در سینهٔ من جا شده
طاقتم دیگر به پایان آمده
غصّه قصد بردن جان آمده
ای طبیب درد بی درمان من
ای نگاهت نور بی پایان من
بی تو جانم از جهانم خسته است
بی تو چشمانم به نیا بسته است
یک نظر بر قلب این دیوانه کن
یک قدم رنجه بر این ویرانه کن
دست تو مرهم به زخم خستگی ست
بودنت معنای هر دلبستگی ست
با تو دنیا زیر پایم چون بهشت
کاش میشد سرنوشت از سرنوشت