به دلتنگی دچارم، بیتو شبها را سحر کردم
میان شعلههای غم، دلم را شعلهور کردم
ندیدی اشک پنهانم، ندیدی سوز و آهم را
دلِ سرگشتهٔ خود را، به عشقت خون جگر کردم
زِ عشقت زخمهاخوردم ، نگفتم راز دلتنگی
شکستم در سکوت اما، سخن را مختصر کردم
نبودت مثل طوفان است، خرابم میکند هر شب
تو را با اشک و حسرت، در دل شبها نظر کردم
به زخمم مرهمی ننهاد، حتی روزگار سرد
ولی لبخند بر لب، خواب هر شب تا سحر کردم
در این بیرحمی دنیا، فقط یاد تو مرهم بود
به یادت قصّه ها گفتم، به رویاها سفر کردم
نپرسیدی ز حال من، نخواندی از غزل هایم
ولی با سوز پنهانی، غمت را شعرتر کردم
اگر چه دوری از من، روزگارم چون شب تار است
تو را ای نور پنهان، در دل شب جلوه گر کردم
نباشی، خواب من خاموش، نه رؤیایی به سر دارم
ولی تا زندهام عشق تو را چون تاج سر کردم