ای دل دیوانه تمنّا مکن
بسّه دگر خواهش بی جا مکن

آن که ز جانت خبری داشت رفت
با دلت آشفته سری داشت رفت

یار جفا پیشهٔ ما بی وفاست
حسرت دیروز مخور چون خطاست

اشک مریزان ز پریشانی ات
خنده بزن بر غم پنهانی ات

رفت که رفت آن که دلت را شکست
آن که دلت را به غم و غصّه بست

دور شو از جمع ملامتگران
قصّه مگو با دل بی باوران

رهگذری راه مده محفلت
تا نکند خونِ جگر بر دلت

گر چه بسوزی ز غم هجر یار
گر بشوی شمع شب شهریار

باز ندارد ثمری سوختن
در دل خود شعله برافروختن

گم شده ای باز به دشت جنون
دل زده ای باز به دریای خون

با دل غم خورده چه باید کنیم؟
از غم دل با که شکایت کنیم؟

خوب تماشا بکن این ماجرا
سایه عشقی نبود در سرا

صفحه اصلی


نظر خود را بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *