پُر کن قدحم ساقی، دل را خبری هست
در این دل دیوانه هنوزم شرری هست
تا شهرهٔ آفاق شدم، سلسله بگسست
از عشق خموشش، به دلم شور و شری هست
از مهر و وفا در دل یارم اثری نیست
در کوچه و پس، کوچهٔ دل رهگذری هست
پرسیدم از این دیدهٔ خونبار که ای اشک
آیا به شب بی کسی ام همسفری هست؟
من راز درونم همگان فاش بسازم
آشفتهدلی را که چه آشفتهسری هست
ای دل چه کنم گر نبوَد چشم خماری
گر چشم خماری نبوَد، چشم تری هست
این حال پریشان مرا گر نگری نیست
در سینهٔ من یک دل خونینجگری هست
افتاده به دام نگهش مرغ وجودم
چیدند پر و بال دلم، این چه هنری هست؟
رفتی و دلم از غم هجران تو خون شد
آخر بگو، ساقی، شب ما را سحری هست؟