زخمِ خاموش

چرا بی‌رحم و بی‌پروا، گذشتی از دلِ خسته ام؟
منِ دیوانه جانم را به چشمانِ تو پیوستم

نشد یک‌دم بیندیشی، چه شد این حالِ ویرانم؟
کجا رفت عشقِ جانسوزت؟، چه کردی با دل و جانم؟ 

نگاهت آتشی خاموش، کلامت همچو پاییز است
دلت از عشق من خالی، دلم از غصّه‌ لبریز است

به اشکِ تلخ می‌سازم، دگر رؤیا نمی‌بافم
پُر از سودای عشقِ تو، پُر از زخمم، پراز آهم

ندیدی رنجِ جانم را، که چون شمعی فروزانم
برو، بگذار این دل را، به عشقِ تو بسوزانم

من آن دردم که بی‌مرهم، نباشد جز تو درمانی
من آن موجم که سرگردان نباشد جز تو دامانی

سحر گریان‌تر از شب‌ها، به یادت دل پریشانم
نمی‌خواهم گلِ لبخند، بر این چشمان گریانم

که بعد از خندهٔ شیرین، به تلخی‌ها گرفتارم
ز دردِ بی‌کسی دیگر، چه امّیدی به دل دارم؟

دلم را بر دلت بستم که ناکامی نصیبم شد
به جای عشق و آرامش، غمِ دنیا رفیقم شد

صفحه اصلی


نظر خود را بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *