عشق، بازی میکند با روح و جان
دلنوازی میکند او بیگمان
عشق اگر بر دل نشیند جاودان
میشود فرمانروای قلب و جان
نرگسِ چشمانِ یار افسون کند
جان به رقص آید، دلم مجنون کند
رازِ پنهان در نگاهش آشکار
میکند دل را به عالم بیقرار
برقِ چشمانَش چو الماسِ سپید
نور میبخشد به قلبی ناامید
هر نفس از عطرِ گیسویَش بهار
مینشاند بذرِ عشق در شورهزار
عشق اگر آید به دل غوغا کند
هر که شد عاشق دلش رسوا کند
همچو آن پروانه شو در شعلهها
شعلهی عشق میدهد دل را جلا
عشق آتشخانه در جان میشود
نور، در آیینهی پنهان میشود
میسراید بر سرت آوازها
پرده بر میدارد از دل رازها
شهرهٔ شهرت کند آوایِ عشق
میبرد بر سجدهات والایِ عشق
دیگر از مرزِ زمان، بالاتری
گوهری در جانِ خود میپروری
هر دلی صیقل ببیند، زر شود
لایقِ عشقی چنان گوهر شود