گلِ اندوه

حالا که قصدِ آن کردی که از قلبم جدا گردی
دیگر حرفی نمی‌ماند، ز قیدِ ما رها گردی

بگو با من فقط این را، تو ای آرامِ جانِ من
چه دیدی از منِ عاشق، که بر جانم جفا کردی

سپردم دل به چشمانت، که دریایی ز احساسند
نمی‌بینی؟ نمی‌دانی؟ چرا اینگونه تا کردی؟

ببین این کوچه‌های دل، ببین دیوار و سقفم را
تو ویران بر سرم کردی، خرابه این بنا کردی

گلِ اندوهِ غم‌ها را به شوقِ رویِ تو کاشتم
ولی، یارا، گلستانم مثلِ ویرانه‌ها کردی

دلِ دیوانه‌ام لرزید، به شوقِ رویِ مهتابت
تو اما بی‌خبر رفتی، دلم را بی‌صدا کردی

غزل‌های مرا بردی، به تاریکی، به دلتنگی
تو با هر بیتِ نابِ من، دل و جانم فنا کردی

چه شب‌هایی که باریدم، به یادِت از غمِ هجران
چو ابری پر ز بارانم، ولی جانم خطا کردی

تو رفتی از دیارِ دل، دلم زخمی ز هجرانت
که با دستانِ خود، جانم نمک بر زخم ما کردی

شکستی عهد و پیمانت، شدم بارانِ بی‌حاصل
به شورستان بباریدم، به ظلمت مبتلا کردی

شدم جامِ تهی از می، شدم مانندِ مردابی
گلِ نیلوفرِ خود را به مردابی رها کردی

بمان امشب کنارِ من، دلم با تو سخن دارد
که شاید زخمِ دل دیدی و دردِ من را دوا کردی
صفحه اصلی


نظر خود را بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *