روزگارم بنگری مانند خواب است
مثل کابوس شبانه چون عذاب است
از گذشت روزهای زندگانی
گر نویسم قصهٔ خود، یک کتاب است
زندگی با من سر سازش ندارد
آرزوهایم همه نقش بر آب است
آن کویرم، رفتهام از یاد یاران
یاد یارانم مرا باران ناب است
مثل هاجر در بیابان، از پیِ آب
هرچه میگردم، نبینم چون سراب است
سایهای افتاده بر روی دلم، آه...
این غم جانسوز، چون تیر شهاب است
سرد و خاموش است دنیای دل من
روزگارم از غمت پُرالتهاب است
نازنینا، قصهام را بشنو از دل
شرح این دل، قصهای از اضطراب است
باز جویم ردّی از خوشبختی اما
هر مسیری سوی ناکامی و خواب است
هر شبم در فکر فردایی که نیستی
روزهایم با غم تو در عتاب است
هرچه دارم از غمت، دلخستهام کرد
سینهام پُر از شکایت، بیجواب است
گرچه جانم میرود در این جدایی
اشک من بر گونههایم بیحساب است
روز و شب را مونسَم تنها فقط غم
از غم ایام خود حالم خراب است
چون خراباتی دگر مست و خرابم
رفتنِ روح از تنم عین ثواب است
غصههایم نیز تاب من ندارند
نازنینا، غصه بیحدّ و حساب است
جانِ مریم این سخن پایان ندارد
زندگی همچون معمّا بیجواب است