آنکه می مردم برایش دَم بِه دَم
رفت و تنهایَم گذاشت، با کوهِ غم
شمع جانم بی تو خاموش است دگر
قصّهٔ عشقم فراموش است دگر
اشک من چون رود جاری بر دل است
بی تو هر گل همچو خاری بر دل است
داغِ هجرت مانده بر جانم چنین
آتش افکنده به هر فصل زمین
عشق تو فانوس شب های سیاه
روشنی بخشِ دلم در هر نگاه
چَشمِ امّیدم به راهَت خیره مانْد
دل ز هجران، همچو ابری تیره مانْد
ای نسیم از کویِ یار یادی بیار
شرحِ عشقم را بگو با روزگار
هر شبم با یاد تو افسانه شد
ماهِ شب، همرازِ من، در خانه شد
هر کجا رفتم نبود از تو سراغ
من شکستم زیرِ بارِ این فراق
عشق تو طوفان زده بر ساحلم
موجِ دریا سوخت بر حالِ دلم
دل هنوزم یادِ تو دارد به آه
در شبی تاریک، مانده چَشم به راه
ای که نورِ زندگی در جانِ من
مرهمی بر زخمِ بی درمانِ من
ای که رفتی از کنارم بی خبر
مانده در قلبم غمی چونْ نیشتر
اشکِ شب هایّم گواهِ حالِ من
دردِ دوری شعله زد بر بالِ من
عشقِ تو روشنترین فانوسِ شام
بی تو میلرزد دلم در هر کلام
بیصدایت روز و شب حیران شدم
در غمِ هجرانِ تو ویران شدم
ای که رفتی با دلی بیاعتنا
ای که کردی عشق و جانَمْ، را فنا
عشقِ تو طوفانْ، به دریایِ دلم
می زند هر دم شرر بر ساحلم
داغِ هجرت مانده بر جان و جگر
می زند آتش به جانم پر شرر
بر رَهّت چشمِ امیدم مانده باز
آرزو دارم نگاهت را به ناز
دل هنوزم یادِ تو دارد به جان
عشقِ پاکت در دل و جانم، نهان
دل به عشقت بسته ام ای بی وفا
نیست در باور که گویی این جفا