چشم و دلِ من روشن، در هر شبِ ظلمانی
روشن، دلم از آن نور، نوری که تو در آنی
روزگارِ من زندان، غم ها به دلم مهمان
آرامِ دلِ هر جان، آرام بگردانی
من اگر پریشانم، در بندم و زندانم
وقتی که تو را خوانم آزاد بگردانی
من باشم و یک دریا، گر موج زند غمها
آن موج شود رویا، موجی که تو رقصانی
گر چه من گنهکارم، ذکر تو به لب دارم
گوئیا سزاوارم، من را که برنجانی
بیمارم و درمانده از قافله جا مانده
یاربّ، مرا آن ده، آن بِه که تو میدانی
گر بی سر و سامانم، سرگشته و حیرانم
سامانِ دل و جانم، در بی سر و سامانی
آری به لبم لبخند، شیرین بُود چون قند
شیرین تر از آن لبخند، چشمی که تو گریانی
من رقص کنان آیم، لبخند به لبهایم
شوقی به پر و پایم، شوری که تو بنشانی
نافذ بُود اشعارم، شعری که به لب آرم
چون آبِ روان دارم، شعری که تو می خوانی
آسمان بلرزانی، کهکشان بچرخانی
چون زمین برقصانی دستی که تو افشانی
آمدی به دل آسان، هرگز نروی از جان
افشا نشود پنهان رازی که تو می دانی
نوریّ وصفا هستی، مهریّ و وفا هستی
همواره بقا هستی، تا ابد تو می مانی