کاش می شد

کاش می‌شد باخبر از روزگارت می‌شدم،
یا که شمعی، شعله‌ای در شامِ تارت می‌شدم.

کاش می‌شد بی‌خبر از تو نمی‌ماندم، ولی
قطرهٔ اشکی، گوشهٔ چشمِ خمارت می‌شدم.

کاش می‌شد، نازنین، فصل زمستان که رسید،
در دلِ سردِ زمستان، نوبهارت می‌شدم.

کاش می‌شد از میانِ ماه‌رویانِ جهان،
من یکی دُردانه و تنها نگارت می‌شدم.

کاش می‌شد چون زلیخا دل به یوسف داده بود،
دل به من می‌دادی و من بی‌قرارت می‌شدم.

کاش می‌شد همچو مجنون دل به لیلایش سپرد،
عاشقم می‌گشتی و من جان‌نثارت می‌شدم.

کاش می‌شد در غبارِ لحظه‌های بی‌کسی،
چون نسیمی، عاشق و بی‌اختیارت می‌شدم.

کاش بودم لایقِ این عشق و این دلدادگی،
چون نگاهی گرم و آرام و قرارت می‌شدم.

کاش می‌شد آن زمان که آه بر لب داشتی،
سایه‌ای آرام‌بخش و غمگسارت می‌شدم.

کاش می‌شد آن دمی که جانم از تن می‌رود،
لحظه‌ای غرقِ تماشای عذارت می‌شدم.

کارِ دل افسوس خوردن شد تمامِ عمرِ من،
کاش روزی عاقبت دار و ندارت می‌شدم.
صفحه اصلی


نظر خود را بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *