سحرگاه

مانده ام در کار خود حیران و سر گردان عزیز
کاخ امّید و وفایت زود شد ویران عزیز

من که قلبم، هستی ام، عمرم، همه مال تو بود 
پس چرا کردی فراموش و شدم نالان عزیز؟ 

هر چه عشق من زیاد از مهر تو کمتر شده 
مهربانی کن مرا همچون مهِ  تابان عزیز

بی خبر ماندن ز تو دردم فراوان می کند 
گر بیایی می رسد با تو سحرگاهان عزیز

چون ببینم من دوباره چشم شهلای تو را
چشم من روشن ز دیدارت، لبم خندان عزیز

روزهایم همچو شب طی شد به راهت منتظر 
پس بیا آزار کم کن، غم رسد پایان عزیز

بشکنی عهد و وفا را، یا فراموشم کنی
روزِ من چون شامِ تاراست،  چَشمِ من گرایان عزیز

حاضرم در راهِ عشقت جان به قربانت کنم
تا شوی بر خانهٔ قلبم شبی مهمان عزیز

چون همه دار و ندارم آن نگاه گرمِ توست
گر نباشی می شوم باز بی سر و سامان عزیز

صفحه اصلی


نظر خود را بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *