به دلتنگی دچارم، بیتو شبها را سحر کردم
میان شعلههای غم، دلم را شعلهور کردم
ندیدی اشک پنهانم، ندیدی سوز و آهم را
دل سرگشتهٔ خود را، به عشقت خون جگر کردم
ز عشقت زخمها خوردم ، نگفتم راز دلتنگی
شکستم در سکوت اما، سخن را مختصر کردم
نبودت مثل طوفان است، خرابم میکند هر شب
تو را با اشک و حسرت، در دل شبها نظر کردم
به زخمم مرهمی ننهاد، حتی این روزگار سرد
ولی تا زندهام عشق تو را چون تاج سر کردم