اشکِ حسرت

شکسته قلبم از عالم، زِ حالِ خود چه بیزارم
ببر، یا رب، مرا دیگر، از این غربت دلازارم

نشسته در دلم غم ها، به یاد یارِ دیرینم
چه سازم با غمِ جانان؟ ندانم چارهٔ کارم

در این غربت‌سرا دیگر، پناهی نیست جانم را
نه یاری مانده در راهم، نه دلدار و نه غمخوارم

به یادِ عهدِ پیمانم، هنوزم دل به تو بستم
که جز با تو نمی‌گویم، غمِ این قلبِ بیمارم

چه حاصل شد ز اشک و آه، در این تنهایی شب‌ها؟
به گوشِ تو نمی‌آید، صدایِ ناله و زارم

اگر چون شمعِ سوزانم، مثل پروانه در آتش
نگاهی بر دلِ تنگم، نخواهی کرد یک بارم

مگر روز وصالت را، به شب در خواب می‌بینم
چه جان‌سوز است دور از تو، چه آشوبی به افکارم

چه سازم، ای گلِ دیرین؟ غمت در جانِ من جاری‌ست
دلم خون گشته از دوری، نمی‌بینی چه تبدارم

خزانِ عمرِ من آمد، گذشت و خنده زد بر من
پریشان همچو پاییزم، که در دل غصِه‌ها دارم

قسم بر عشقِ پاکِ خود، هنوزم چشم در راهم
هنوزم در دلم هستی، به عشقِ تو وفادارم

صفحه اصلی


نظر خود را بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *