نه مهری مانده در قلب و نه شوری بر دو چشمانت
ولی دیوانه ام یارا، کنم جان را به قربانت
مرو از پیش من جانم، که جان بی تو نمیارزد
خلاصم کن، به تیرِ غم، از آن پیکان مژگانت
مزن آتش به جان من، ز آهم شعلهها خیزد
زند آتش به دامانت، نباشد راه درمانت
از این عمر عبث، حاصل نشد جز درد و غم مارا
مکن کاری که ای جانا، کند دنیا پشیمانت
مگر سنگی، نمی بینی، دلم این گونه لرزان است؟
چرا میبندی این دل را، به زخم تلخ زندانت؟
صدایت ساز خوش آهنگ، نگاهم پر ز سودایت
چه شورانگیز و دیوانم، اسیر بند زلفانت
نه بادی میوزد دیگر، نه نوری در افق باقی کجایی تا کند روشن، شب تارم چراغنت
اگر عمری بمانم من، برایت شعلهور مانم
که این دل مانده با مهرت، وفا بر عهد و پیمانت
دلم از داغ هجرانت کویری گشته بی حاصل
ببار ای ابر رحمت، تا بروید گل ز بارانت
شکسته بال و پر گشتم، میان این شب ظلمت
بده دستت به دست من، که جویم جان ز احسانت
مگر جز مرگ درمانی، به این حال خراب من
که این دل تا نفس دارد وفادار است به پیمانت
همینجا آخرین شعرم، نفسهایش با پایان شد
ولی عشقم نفس دارد، بماند در دل و جانت