آخرین نگاه



نه عشقی مانده در قلب و نه شوری در دو چشمانت  
ولی دیوانه است این دل، کند جان را به قربانت  

مرو از پیش من جانم، که جان بی تو نمی‌ارزد  
خلاصم کن، به تیرِ غم، از آن پیکان مژگانت  

مزن آتش به جان من، ز آهم شعله‌ها خیزد  
جفا کم کن که این آهم، زند آتش به دامانت  

از این عمر عبث، حاصل نشد جز درد و غم مارا
مکن کاری که ای جانا، کند دنیا پشیمانت  

مگر سنگی، نمی بینی، دلم این گونه لرزان است؟  
چرا می‌بندی این دل را، به زخم تلخ زندانت؟  

صدایت زخمه‌ی سازم، نگاهم پر ز سودایت  
چه شورانگیز و دیوانم، اسیر بند زلفانت  

نه بادی می‌وزد دیگر، نه نوری در افق باقی  
بیا، ای روشنی‌بخش شب تارم، چراغانت  

اگر عمری بمانم من، برایت شعله‌ور مانم  
که این دل مانده با مهرت، وفا بر عهد و پیمانت  

دلم از داغ هجرانت کویری گشته بی حاصل  
ببار ای ابر رحمت، تا بروید گل ز بارانت  

شکسته بال و پر گشتم، میان باد های سرد  
بده دستت به دست من، که جویم جان ز احسانت  

مگر جز مرگ درمانی، به این حال خراب من  
که این دل تا نفس دارد وفادا است به پیمانت  

همین‌جا آخرین شعرم، نفس‌هایش با پایان شد  
ولی عشقم نفس دارد، بماند در دل و جانت
صفحه اصلی


نظر خود را بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *